خاطرات - بخش هفتم
 
 
 

   - خاطرات - بخش هفتم


 اولین همسایه ئی که صاحب «شورلتِ»سواری شد!

با مادرش از«کازرون»  ــ مثلِ بسیاری دیگر ــ برای یافتن کار و زندگیِ بهتر به آبادان آمده بود. «کل جلیلِ کازرونی» ــ ازهمکازان پدرم ــ آورده بوده شان درِحیاطِ ما  و درخواستِ اتاقی برای آن ها کرده بوده.خالی نداشته ایم و پدرم مجبور شده به کمک خودِ «حسن کازرونی» و کل جلیل ، گوشه ی حیاط ، اتاقی موقّت ــ با پلیت و بوریا ــ برای شان بسازند.
کاری گیرنیاورده و پدرم دستمایه ئی مختصر به او داده تا یک سینی و ترازوی کوچکی بخرد وصبحِ سحر، سرِ راهِ کارگران پالایشگاه بنشیند و حلوای شوشتری و پنیرِ«گُصبه»(قصبه) بفروشد ــ از همان سربند بوده که «حسن کازورنی» معروف شده بوده به «حسن حلوائی» و روز به روز توسعه ی دخل ش بوده، اما همچنان کرایه ی خانه را شبی پنج ریال می داده که اغلب خرجِ «اَتینا»ی(1) ما بچه ها می شده.
اما اورا از زمانی به خاطر می آورم که صاحب دکّانی پُررونق شده بود. روزی با یک سواری دستِ چندمِ «شورلت» وارد «سبخ»(2) رو به روی خانه مان شد و گفت خریده که بین آبادان ــ خرمشهر مسافرکشی کند.
کمک کردیم و با آب حفّارو تکه  لُنگ های پاره پوره ئی، ماشین را شستیم و برق انداختیم. روی صندلی های پَت و پَهنش پتوی ملافه دار انداختیم .ما وخیرالنساء و چند بچه ی همسایه را دعوت کرد که گشتی توی بوارده بزنیم وماشین را «معاینه ی فنی»کنیم.پدرم ــ که صاحب خانه بود و ریش سفیدِ محل ــ جلو نشست و شاید با مادرِ حسن، دست کم ده نفر عقب نشستند ومن سمتِ چپِ حسن نشستم که تازه شکمش باد کرده بود و به پهلوی من و طوقیِ فرمون گیرمی کرد.
نرسیده به سینما تاج ، مثلِ «چراغ موشی» توی دالان مان، پِت پِت کرد وخاموش شد. نشون به همون نشونی که روشن نشد که نشد. همه ، پیا ده شدیم وازهمان جا تا گاراژِ پشت شهرداری ، هُلِش دادیم وشب از درد کَت وکول، خواب مان نبُرد!
 

*************************

 

 
 
·         1. خرج های غیر ضروری که برج هم می گفتند.
·         .شوره زاروسیعی میان حفار و خیابان بوارده که زمین فوتبال و دیگر بازیهای ما بود.2
 
 
  
 
جمعه ئی که چا ر شمبه بود!

همسایه مون اسا اکبر سلمونی، هر هفته دعوت مجله ی «توفیق»(1) را اجابت می کرد.(نمازش قضا می شد اما حمام صبح جمعه ی او هرگز!) 
لنگ خیس حمامش را رو بند رخت حیاط پهن کرد و رو به من گفت که برای «ننه ی بچه ها»ش ازبازار صفا، «خِریطی»(2) و «قندرون»(3) بخرم.( منظورش زنش، «خاور» بود که دور از جون شما ، خیلی چپل بود.میگفتن: شبی که رفتن خواسگاری ش«مین فیوز» سرتاسر «لین»شون رفته بوده. معلوم نمیشد کی وقت زایمونشه.مثه گربه، آسونزا بود. دیگه رو چار دیوار اتاق شون جای علامت (+) ی که با «چویت»(4) میزدن نبود. ( یه بار تو حموم «جرمنی» با دس و پای حنا بسه و کهنه پیچ، زائیده بود) 
خاور محض تعجیل و تشویقم گفت: دو قرون م مُزِّ پاته! 
به بازار رسیدم . چه محشری بود. شاید نوروز نزدیک می شد. .
تق وتوق راسته ی« پلیت سازها» گوش آدم را کر میکرد. با «چینکو»( آهن گالوانیزه) آفتابه ، طشت ، «دولکه» (پارچ آب)و «میسخنه» (5) می ساختند. سروصدای دست فروشان زن و مرد توی کله ی آدم می پیچید.
, باید ته بندی میکردم. رفتم سراغ خرما فروشی که خرمای «کرکاب» ش (کبکآب دشتسون )را جار می زد.دو سه ریال دادم و خرما و ارده ی تازه ساب ــ که هنوز گرمای مالش عصاری در تنش بود ــ گرفتم وقاتی که شد مشت و مال ش دادم و حلوای مشتی تیار کردم(روبه راه کردم) و ــ جای شما خالی ــ روندُم ش ! (همه را خوردم)’ 
راه افتادم طرف معرکه ی حسن فوج که ناشیانه روی شیشه های نوک تیز دراز کشیده بود. (حرفه ای نبود و به قول خودش به قد «چتول» شبش کار می کرد.) همین که می خواستند قالب «چمنتو» (سیمانی) را روی سینه اش بگذارند تا با پتکی خردش کنند ، مثل فنر از جا ش می پرید و داد میزد: «آخ بویه! مسلمون! اینه بدن ، جه جور می شازه با اینه شیسه؟»(6) اگر بچه ئی مزاحم کارش میشد، التماسش میکرد:«جوون! بری حرم ابلفض زیارت، نزن تو نونم!» 
تا کاسه ای دستش گرفت و دوره افتاد، از معرکه ش جدا شدم.
بساط زنهای دستفروش روی زمین پهن بود. بعضی که عراقی بودند،«شیله» و«عبایه»(7) و «چفیه عگال» میفروختند وبرخی دیگر، «گاگِله(8) و«خریطی» و«کُماتیل» (9) وپنیر گصبه، عرضه می کردند. 
عباس کلو( گدائی که ظاهرا باربر بود) داد می زد: خدایا برسون یه گونی سه خطی پُرِ دهشایی.
از جلو پرده ی «کربلا» که رد می شدم دیدم «خولی» را توی دیگ بزرگی نشانده اند و زیرش کلی هیزم افروخته بود. زبانش به چه درازی در آمده بود. پرده خوان با چوب اشاره اش میزد رو زبونش و می گفت باید بدم ئی زبون درازت ببرن تا دیگه برام شکلک در نیاری! . گوشه ی بازار یک اسکناس تا خورده ی پنج تومنی افتاده بود.پا گذاشتم روش و از ترس این که مبادا به نخی بسته شده باشه، نشستم و دست کردم زیر کفشم ومحکم گرفتمش و با هم پا شدیم. بی آنکه پر درآورده باشم، میخواستم تا سینما متروپل پرواز کنم و با یک بلیط « بندر هش پا» (اشباح) و «خنجر مقدس» را ببینم
.از جلو« نابی» که رد می شدم هوس یک دست کباب کوبیده با تماته(10) و مخلفاتش کردم .داخل شدم و سفارش دادم ولیموناد گلوله ای(11) خواستم که نداشت، به دوغ لیلی قناعت کردم.
بعد ش دو استکان« باسورک»(12) خریدم و بلیط لژ گرفتم و رفتم ردیف آخر نشستم. فیلم که شروع شد تعجب کردم که «چرا مردم پول بیشتر مید ن تا فیلم را تار و کدر بینن.» چند بار جایمِ عوض کردم و جلو و جلوتر رفتم ، آخرش هم اون طور که می خواستم نشد که نشد. (چند سال بعد ــ یادش به خیر آقای ایرانی دبیر طبعی مان ــ گفت باید عینک بزنم. زدم و عینکی شدم.) از سینما که اومدم بیرون چشام پیلی پیلی می رفت. یهو یادم افتاد که سفارش گوهر رو دسّم مونده. 

**************************************************************************
(1) فکاهی«توفیق» پنج شنبه ها منتشر می شد و روی جلدش توصیه می کرد:«همشهری، شب جمعه دوچیز یادت نره ، توفیق و...» (2)فرآورده ای گوگردی رنگ که از گل نی عمل می آوردند و اغلب زنان ویاردار مصرفش می کردند. (3) اغلب زنان باردار به جای آدامس می جویدند.(4)چویت همان لاجورد ست که به چهار دیوار اتاق زائو میزدند تا بچه را «آل» (دیو)نبرد!.
(5) سطل دهان باریکی که زنهای روستائی برای حمل آب به کار میبردند.
(6)این بدن چه گونه می تواند با سیشه ی نوک تیز بسازد؟
(7) روسری و چادر زنانه ی عربی.
 
(8)سبزی خودروی شور (9)ترکیبی از کنجد و شیره ی خرما که به شکل گردو درش می آوردند.
 
(10)گوجه فرنگی
 
11) دهانه ی شیشه ا ش دوتا واشر داشت که با فشار انگشت می افتاد تو محفظه ی کوچکی. گاز بسیار داشت و برای عوام دوای رفع سوء هاضمه بود. (9)بادامک کوهی 

(12)بادامک کوهی
 
                                              *******************************  
کاشکی !
 
 
پدرم یک اسکناس رنگ و رو رفته ی  پنج! ریالی داد دستم که خرج حمام هفته گی م بود. شاید سیزده ساله بودم، پول را گرفتم و با خودم گفتم: خوبه عوض حموم «جرمن»(1) پنج قرونی، میرم حموم مفتی شرکت نفت(2) و برگشتنا صاحب همون سازی میشم که دیروز دیدم.
راه افتادم به طرف بازارصفا که حمام مجانی شرکتی با دوش آب گرم و سرد اما بدون در، منتظرم بود                                                     
بازار غلغله بود. بچه ی لین مون،«اسمیلو» نی جفتی بندری میزد و«مایی موتو»(3)و«روبیون»(4)می فروخت.
اول اسکناسم را پیش یک بقال خرد کردم، بعد راه افتادم طرف بساط «خمارو» که چسبیده به دیوار حمام ، علَم ش کرده بود ( تریاکی بود، اما خوش تیپ و خوش پوش میگشت.پیرهن ش همیشه «فوروت»  و بلیزش «بای فورد» بود.مدتی  به ضرب «بریانتین» مویش «کلارک گیبل»ی بود وتمیز آ ب و جاروش می کرد. این روزها «کرنیلی» شده بود. )گفتن نداره: «ریبون»ش شبانه روزی بود و قلاف ش بیخ کمربندش آویزون بود.. 
سر و زبون دار بود. فیس می کرد که: تو «بنگله»ی (5)بزرگ «مستر پال کول»(رئیس پالایشگاه) صاحب «بوی روم»(6) چار اتاقه بوده، بعد «گریت»(رتبه) گرفته و «بارمن»(مسئول بار) شده. میگفت : تازه  «فورمن»(سرپرست) شده بودم و«کانتین»(آشپزخانه)ی بزرگ «گست هوس»(مهمانسرا) می چرخوندم که رئیس مئیسا ترسیدن و دوسیه(پرونده) ی ناموسی بارم کردن و«آف» شدم و«فینیش»(اخراج))»!
(قول گفتنی بچه ها، هندی گیر اورده بود و«ربیت»(چاخان) می کرد)
سینی اش بازارچه ای بود با بیش از سی حجره و در هر حجره کالائی خوابیده بود.یک ریال که روی جنسی می گذاشتی و عقربه ای که سیخ کبابی بود و دانه ی تسبیحی به یک سرش آویخته داشت وسط سینی میچرخید. اگر روی حجره ات متوقف می شد، صاحب کالایش می شدی که به چشم ما بچه ها خیلی گرون بود. برق وبورق یک سازدهنی صدفی چشمم را گرفته بود. بی معطلی یک ریال رویش گذاشتم. عقربه چرخید و از روی سرم گذشت و  رفت.رفت و حجره ی بی مسافری پیدا کرد و نشست. خمارو جار میزد که : غیر از تخم آدمیزا ، همه چی دارم و همش م «آکبند» و«فابریک» ن (7).  بار دوم همونجا گذاشتم و باز هم بی نصیب شدم!  چهار بار باختم . لاکردار چه چشمکی می زد! آخرین پولم را روی سازم گذاشته بودم و منتظر یختم بودم. حجره های النگوی «رد گل»(8)، سیگار اشنو و همای بیضی(که به قول خمارو نشئه شون بیشتر از «لاکی» و «کمل»بود) ،صابون «لایف بوی» ، موچین و ناخنگیرو بسته های آدامس«پی کی» و تیغ«ناست» همه مشتری داشتند، اما خمارو دست دست می کرد و چشمش دمبال مشتری بیشتربود. پیر زنی که روی النگو وگوشواره سرمایه گذاری کرده بود طاقت ش طاق شد و  صدایش در آمد که:خمارو چته؟ مگه «دلیور»اتوبوس« شهری گدا»ای   که تا «فول» نشه «چالو» ش نمی کنی؟(9)!
 دل تو دلم نبود. درست وقتی خمارو می خواست عقربه ی اقبال را بچرخاند، کارگری که لباس نیمدار و پر از   پشنگه ی گل و گچ خشکیده، به تن داشت از راه رسید و رو صابون «الجمال»  (که عکس زن قشنگی روش بود) دوتا دهشاهی زرد و مسی گذاشت.خمارو معاینه شون کرد و لب و لوچه ش آویزون شد.( چو افتاده بود که دهشی سال 1315 نصفش طلای خالصه!)
گردونه گردید و چرخید، به ساز دهنی که رسید پا سست کرد.   اما بی انصاف رد شد و رفت!   
همین که چشم تنگ دانه ی تسبیح ، به جمال خوش آب و رنگ زن افتاد، «چو بید برسرایمان خویش»(10)  لرزید و از پای در آمد!   مرد، الجمال ش را قاپید و داخل حمام شد..                                                           
حوصله ی گربه شور هم نداشتم . دلخور و پکر راه افتادم.حتا شیرینی خرمای لای دندان ها یم ، نمی توانست تلخی باخت و زهر حسرتِ ساز را کم کند.
*****************************************************                   
  شاید از نگاه بعضی،حق به حقدار رسیده، اما مگر راوی ، ناحق بود؟       
هنوز وبعد از آن همه سال دل در گرو همان ساز صدفی دارم و تا همین الآن،  همدرد و همراه «عبدو»ی بچه گیم هستم که با بغضی در گلو و به قول خودش گربه شور نکرده ، رو به سوئی نا معلوم می رود. می رود و نمی رسد.
 

************************************************

 

 
1.قدیمی ترین حمام عمومی آبادان که در صفحه های بعدی به تفصیل می آید.
2. در بازار «صفا» و حلبی سازان و خرمافروشان .با هزینه ی شرکت نفت و برای بهداشت فروشندکان و کارگران آن بازار ساخته شده و عمومی بود و مجانی.
3. ماهی های ریز نمکسود در روغن ماهی..
4. میگوی خشک و نمکسود.
5.  Bungalow»  ویلای مجهز روئسای شرکت نفت.
6. Boyroom  تک اتاقه ئی گوشه حیاط ویلاها برای مستخدمین و پادوهای آشپز خانه.
7. همه بسته بندی شده ی کارخانه است!
8. بدلی از طلا.
9. «مگر راننده ی اتوبوسهای قراضه ی «آقا بابا» هستی که تا پر نشود موتور را روشن نمی کنی؟»
10. «چو بید...» را از حافظ وام گرفته ام
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم                که دل به دست کمان ابروئی ست کافرکیش
و به این بیت هم نظری داشته ام:
رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار              دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بو
 

 

 

 

**********************************
 

کوله با رِ «خاطرات» ی که برشانه های خسته ام، سنگینی می کند، رویِ دامنِ«مونیتور» و دگمه های«کیبورد»م می ریزم تا به دستِ صاحبانِ اصلی ش ــ که شما باشید ــ برسانند.
********************** 

 

 

ترس!

 

 
«داوود» بالا بلند بود که لقب «لیلق» را بزرگترها به او عطا کرده بودند. برای ما اما ، همان «داوود عشقی»بود. از آن روزی«عشقی»شد، که بی «عاشق»شدن، مبتلای درد سنگینِ«مجنون»صفتان شد.1
پیش از آن گرفتاری هم ، با ما کم تر می جوشید و بیشتر ، در خودش می پلکید و با خودش بازی می کرد.
روزی ناپرهیزی کرده بود و در فاصله ی تاریکیِ باقی مانده از شب و روشنای بی رمقِ سحر ،رفته بوده تا نفر اول ، در صفِ یخ کوپنی باشد.
وقتی از باریک نایِ لوله های انتقالِ نفت به «تانک فارم»می گذشته ، چیزی وحشتناک دیده و از هوش رفته بوده. بخت مادرش یاری کرده و رهگذری داوودِ مدهوش را بیدار کرده و او تا چشم گُشوده با انگشت ش به نقطه ئی اشاره می کرده :«ئون جا» مردِ حیران، چیزی نمی دیده و او اصرار می کرده،« بی انصاف ، اقلا یه مُشت خاک بریز و خاموشش کن نمی بینی ؛ نمی شنوی که چه جور التماس می کنه؟!»
مرد گفته ،«پاشو، پاشو ببرُم ت خونه تون ، بُگُم ننه ت هر چی طلا داره بریزه تو آب ، تا بُخوری  بلکت زعله تَرَک نشی».
تا مدتها داوود، توله سگی نیم سوخته می دید ومی شنید که هنوز ناله و لابه می کرد.گاهی هرچه دست ش بود، روی سگ می انداخت و با دو پایِ قرضی ،به سرعت می گریخت.
 
شبی از شب های عرقریزان ، با بچه ها ،خسته از «اِشتی تی» نشسته بودیم و «گزافه»گزمی کردیم و بر«قامت نا سازِ»خود می دوختیم.
«ولی کُرده» رو به من کرد و گفت،«عبدو، ئی قد چُسی نیو، اگه مردی ،یه میخ میدُم ببر وسط "ابولحسن" و بکوبش جلو "اَمونتییا" کنارِسقّاخونه»2.
گفتم«سرِ چی؟» گفت،« سرِسینما شیرین و"دو پیازه ی آلو" ش» و اضافه کرد،«هلبت بعدی که بُوام مُواجب گرف».
گفتم ، «نه، سینماخورشید ، "کپتان مورگان" با دوتا "پاکوره" و یه "سموسه"قبول؟»
گفت،«قبول، آما اگه مو بردُم همو که گفتُم ، با دو استکان "باسورک و بنَک"قبولِه؟»
  دستم را دراز کردم و گفتم،«بزن، قَدِش»
زد و از ده  شب گذشته بود که با چند تا از بچه ها راه افتادیم.
به در قبرستان که رسیدیم دیدیم که گذر از در اصلی  ،ممکن نیست ،  بیم آن  بود که دربان ش ببیندم.به اجبار و همراه«جعفر جن» ــ که از هیچ خطری نمی هراسیدــ به پشت دیوارِ رو به «خسرو آباد»رفتیم.زیر پایم ،«رکوع»رفت و سوار شدم و از دیوار بالارفتم و پریدم .بقچه پیچی را درسقوط م دیدم ، اما برای پرهیزاز لگد کردن ش دیر شده بود. هر دو پایم روی نرمه ئی پیچیده در بغچه ، فرود آمد.
در آن تاریکنائی که بخوان «دیجور»،چیزی ندیدم که به نوشتار درآید.میخ را کنار ش انداختم و به هر جان کندنی بود ،از دیوار بالا کشیدم و پریدم.  دست جعفر را گرفتم و تا برج سیمانیِ « بُوارده ی شمالی»؛ دویدیم. آنچه را ندیده بودم ، نفس زنان و بریده بُریده ،به جعفر گفتم و بغضم را در سینه حبس کردم!
هر بزرگ تری که شنید،گفت:«حُکمن حرومزاده بوده»
 
(شب و روزای که تو دیگ تب اولین عشقِ نوجوونی م مثه نُخودِ نَپزا، قُلّ قُل می خوردُم،
می ترسیدُ م که «عبدوعشقی»بِشُم. واهمه ش ، چن سالی آزارُم می داد و مثه سایه دمبالُم بود!
*********************************
1.سرانجام ، به «شیزو فرمی» (روان پریشی خاص جوانان) گرفتار شد و دو سه سالی ، مهمان آسایشگاهی در «ورامین»بود.
 
2.جسد هائی را که موقتا نزد زمین  به امانت می سپردند تا بعد به «کربلا»ببرند. 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com